پادکست

مدت طولانی میشه که یک پست هم اینجا ننوشتم.اگر در این شرایط دل و دماغی برای پرداختن به ظرایف روحی باشه بی رحمی مطلقه.مگر میشه دید و رنج نکشید؟مگر میشه تاسف نخورد؟مگر میشه مچاله نشد؟مگر میشه له نشد؟قطعا نمیشه...برای وطنم داغدار خواهم ماند.

چند روز پیش که از پریشانی روحی به ستوه اومده بودم در فکر پخش کردن یه پادکست بودم.اکثر پادکست هایی که من تا حالا گوش کرده بودم یک متکلم وحده داشت که صحبت میکرد و در بین صحبت هایش یک موسیقی مرتبط هم پخش میشد.من این سبک رو اصلا نمیپسندم و بنظرم هیچ خلق در لحظه ای در اون نیست و شما صرفا داری به یک چیز از پیش تعیین شده گوش میدی.البته خاصیت بعضی از پادکست ها همینه و گوینده نمیتونه بشینه و بداهه برای شما در مورد چگونگی بوجود امدن زبان های گوناگون و منبع خلقت جهان و... توضیح بده.اما اگر کسی بخواد در مورد چیزی مثل افسردگی صحبت کنه،ایا گرداوری مقاله های علمی و صحبت با یک کارشناس روانشناسی بیشتر شما رو جذب میکنه یا گوش دادن به صحبت های کسی که خودش مبتلا بوده؟من گزینه دوم رو انتخاب میکنم.اخیرا گوش دادن به صحبت های درست دیگران برام از هر چیزی لذت بخش تره.پادکستی که اخیرا با اون اشنا شدم مبتنی بر همون گزینه دوم هست.اسم این پادکست "مرز" هست و احتمالا کسایی که پادکست گوش میدن باهاش اشنایی دارن.همون طور که از اسم این پادکست مشخصه بدلیل یکسری از مسائل بیین افراد مرز و فاصله ای بوجود میاد و این پادکست با افرادی که به دلیل این مسائل از بقیه جدا شدن صحبت میکنه.به عنوان مثال مسائلی مثل طلاق،مجرد بودن،بچه دار شدن،مهاجرت،کنکور،افسردگی و هر دلیلی که باعث بشه شما از بقیه فاصله بگیری بهش پرداخته شده.

برای گوش دادن به این پادکست کلیک کنید.

۰ ۰

دور خواهم شد از این خاک غریب

فقط میتونم بگم که امروز بارها و بارها این قطعه رو شنیدم و هر دفعه بیشتر به اعماقش پی بردم.این قطعه منو تا به ناکجا میکشه و میبره...

June_Barcarolle

پی نوشت:این قطعه توسط نوازنده های مختلفی نواخته شده.و اما کاور قطعه...توی توضیحات این قطعه گفته شده که این قطعه یکی از قطعات البوم seasonsچایکوفسکی هست که مربوط به ماه june.برخلاف اینکه این ماه در تابستون هست اما یک قطعه نسبتا غمناکه.توی این فصل از تابستان در شمال روسیه ،شب ها تا چند مدت روشن هستند که به شب های سفید معروفه.و barcarolle اسم یک کشتی ایتالیاییه.توی کاور اول یک زن و مرد غمزده رو نشون میده و در کاور دوم هم یک فضای مه آلود رو میبینیم.توی کاور دوم اما اینطور به نظر می رسه که داره به یک جای روشن نزدیک میشه(یا شاید داره یکجای مه آلود رو پشت سر میگذاره).اما توی دقیقه 2:16 قطعه یکم شاد میشه.و میشه گفت با همون کشتی به این منطقه شاد و روشن رسیده.برای لحظه اونجا میمونه و مجددا دور میشه و به همان فضای غم آلود برمیگرده.

بنظرم مهمترین چیز در انتقال مفهوم میتونه  تصویر باشه. قرار دادن این دوتا کاور برای من مکمل همون ویسی بود که درباره این قطعه شنیدم.

۰ ۰

شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

چقدر اینجا خاک خورده...چندین باره دارم خودمو متقاعد میکنم که یک وبلاگ جدا بسازم و خودمو مجبور کنم ک حداقل روزی یک پست بزارم.اوایل مهر که بیشتر چنل ها درباره پنلر مینوشتن،یادم میاد یکی از عادت هایی که میشه تمرین کرد این بود که روزی یک خط درباره اوضاع اون روز و احوال خودتون بنویسید.ولی متاسفانه وقتی حرفا در انبار دل انباشت میشه،ادم نمیدونه اول باید کدومو بیاره بیرون و بگه.

چند روز پیش که بیرون بودم،منظره خیلی جالبی دیدم.توی تاکسی بودم و دو تا سرباز در حال عبور از خیابون رو دیدم.به فاصله شاید 20 متر جلوتر هم یه اداره انتظامی بود.بنظر 18 تا 20 ساله نبودن.و خب دیدم یکیشون داره تند تند سیگار میکشه تا زودتر خاموشش کنه :) من تا حالا سربازی که سیگار بکشه رو ندیده بودم.اگر دوربین داشتم حتما از اون صحه عکس قشنگی از کار در میومد.

به فاصله دو هفته میشه که کتاب چای نعناع رو دارم میخونم.البته پیوسته نمیخونم.اگر مجالی بشه یه ناخونک بهش میزنم.چون بنظرم سفرنامه ها اونقدر پیوستگی ندارن که بخواد فراموش بشه.اخرین جایی که خوندم طنجه بود و عجب جای قشنگیی.قبلش درباره کازابلانکا و اسم اصلیش و کلا شهرش نوشته بود.اسم اصلی کازابلانکا دارالبیضا یعنی خانه سفید است.و نکته جالب تر اینکه اقای ضابطیان میگه انگار مردم اونجا اون فیلم رو ندیدن و از هرکی توی شهر نشون اون کافه معروف توی فیلم رو میخاد،کسی چیزی نمیدونه.تا اینکه میرسه به جایی که یک فرد امریکایی بخاطر عشقش به این فیلم خودش این کافه رو توی کازابلانکا زده.از مسجد حسن ثانی هم نوشته. من تا حالا نه دیده بودمش و نه درباره اش خونده بودم ولی بعد دیدن عکسش باید بگم در نوع خودش شاهکار معماری بزرگیه و همچنین موقعیتی که مسجد رو اونجا ساختن بینظیره.خوبی این سفرنامه اینه که فقط جاهای قشنگ شهر و خوراکی ها رو نشون نمیده و جاهای تاریک و و اقعیت شهرها که خیلی وقت ها یه توریست اون ها رو نمیبینه رو هم به تصویر میکشه.این اولین سفرنامه ایی که میخونم و باید بگم علاقه مند به خوندن سفرنامه شدم :)

۰ ۰

من اینجا بس دلم تنگ است

و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می‌خواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

 

کسـی اینجاست

۰ ۰

بر بام خیال

“Il ritorno di Ulisse”

"بازگشت اولیس"

 

۰ ۰

عزلت گزیده به تماشا مینشیند

تقریبا یک ماهی میشه پام رو اینجا نذاشتم و چیزی ننوشتم و این،برای کسی که حداقل ماهی یک بار ثبت وقایع میکنه کمی زجراوره.حقیقتا وقتی توی نت چرخ میزدم گاهی به اینجا هم سرک میکشیدم ولی با خودم میگفتم خب که چی؟الان چی بنویسم؟واقعا چیز مهمی هست که ارزش وقت گذاشتن رو داشته باشه؟و قص علی هذا

+از حجم امتحانات وارده و فارغ شدن از انها که بگذریم روزگار مثل سابق میگذرد.روزها را صرف خواندن دردل ملت میکنیم و شب ها به عزلت.یکجا حرف زدن کمی تا زیاد برام سخت شده و سعی میکنم در بازه های کوتاه بنویسم تا مثل الان به لکنت نیوفتم.

۰ ۰

زنگ بر آیینه هنر

هرچند وقت یکبار اگر مجالی باشه میرم و به چندتا از گالری های انلاین سر میزنم.من چیز خاصی از هنر سر در نمیارم و برای همین همیشه به تفسیر های بی ربط درونی خودم بسنده میکنم.امروز طی گشت و گذارم دو اثر جالب توجه پیدا کردم.

حقیقتا این اثر بیشتر برای اسمش برام جالب بود.انطور که نوشته بودن اسم این اثر آمینو اسیده.اولش برام زیاد معنی نداشت.چطور یک تصویر بظاهر ادم میتونه این اسمو داشته باشه؟ولی بعدا که به جای چشم ها و دهان نداشته اش و بینی بظاهر داشته اش خیره شدم برام ملموس تر شد.خوبی هنر در یکجا اینه که برای بردداشتی که میکنیم لازم نیست دلیل منطقی بیاریم!

اما ایندفعه خود اثر بیشتر توجه منو جلب کرد.اسمش بازتاب،انکسار و دگرگونیه.همه این نوع شیشه رو دیدیم.توی خونه مادربزرگم این شیشه توی در ورودی به حال بود و نوع رنگی(آبی و زرد)در ورودی اتاقی بود که بطور جدا برای پذیرایی بود.نمیگم این نوع شیشه ها دیگه نیست.چرا هست.ولی هیچ وقت بهشون توجه نمیکنیم.نگاه خاصی نمیکنیم.اگرچه توی خونه خودمون هم هست ولی اولین برخورد من با این عکس منو یاد تابستونای داغ خونه مامانبزرگم که میرفتم توی پذیراییش و لم میدادم و توی اتاق،پر از رنگای زرد و ابی بود انداخت.ولی برداشتم همون کمتر دیده شدن این جور چیزاس که میشه از خاکی که روی قاب قهوه ایی هست فهمید.

۳ ۰

یک روزی که خوشحال تر بودم

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان

۰ ۰

اندر خم این کوچه

+خیلی در مورد اینکه چرا همیشه خسته و کسل ام فکر کردم.حتی چندتا از پستای شهریور رو ک بدون سانسور نوشته بودم خوندم.متوجه شدم من هیچ وقت در لحظه زندگی نمیکنم.همیشه یا نگران فردام یا غم گذشته رو میخورم.زندگی کردن توی لحظه از چندتا کلمه ساده درست شده ولی عمل کردن بهش خیلی سخته.یادم میاد اون دو ماهی که منتظر جوابا بودم رو حسابی ب خودم کوفت کردم.حتی در مواقعی ک فکر میکنم خب حالا ک بیکارم بیام کاری که دوست دارم رو انجام بدم بازم بی انگیزه ام.شاید یه افسردگی ام باشه ولی قسمت عمده اش همین تلف کردن زمان حال باید باشه.

+چند روز پیش که توی حیاط بودم خیلی نگاهم به شکوفه های سیب گره خورده بود.اینقدر خوشگل بودن که حتی رفتم روی نرده تا ازشون عکس بگیرم(متاسفانه بخاطر تنبلی های مای عکسا فعلا دردست نیست :|)اینقدر جیغ و هوار راه انداختم تا از چندتا پله نرده رفتم بالا.بعد اون همه بدبختی حالا باید میومدم پایین.اون لحظه اینقدر جیغ کشیدم ک حس میکردم از طبقه 50 قراره بیوفتم.جالبه که مای در همین لحظات ازم فیلم گرفت و هار هار به ترسیدن من میخندید و به خودش خنج مینداخت از خنده :/ وقتی فیلمو نگاه کردم دیدم فاصله من تا زمین کلا یک و نیم متر هم نبود و میتونستم راحت بپرم ولی ترسیدم.نمیدونم چرا اینقدر از ارتفاع میترسم ولی قطعا یه روزی توی یه موقعیت با ارتفاع واقعا زیاد گیر میکنم.

۱ ۰

دل به صدا

در بهار جنگ نشه یهو

دلم برات تنگ نشه یهو

Bomrani - Age Mitooni

۰ ۰
About me
چو گل در دست بیداد تو پرپر شد
نگاه من
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان