+خیلی در مورد اینکه چرا همیشه خسته و کسل ام فکر کردم.حتی چندتا از پستای شهریور رو ک بدون سانسور نوشته بودم خوندم.متوجه شدم من هیچ وقت در لحظه زندگی نمیکنم.همیشه یا نگران فردام یا غم گذشته رو میخورم.زندگی کردن توی لحظه از چندتا کلمه ساده درست شده ولی عمل کردن بهش خیلی سخته.یادم میاد اون دو ماهی که منتظر جوابا بودم رو حسابی ب خودم کوفت کردم.حتی در مواقعی ک فکر میکنم خب حالا ک بیکارم بیام کاری که دوست دارم رو انجام بدم بازم بی انگیزه ام.شاید یه افسردگی ام باشه ولی قسمت عمده اش همین تلف کردن زمان حال باید باشه.
+چند روز پیش که توی حیاط بودم خیلی نگاهم به شکوفه های سیب گره خورده بود.اینقدر خوشگل بودن که حتی رفتم روی نرده تا ازشون عکس بگیرم(متاسفانه بخاطر تنبلی های مای عکسا فعلا دردست نیست :|)اینقدر جیغ و هوار راه انداختم تا از چندتا پله نرده رفتم بالا.بعد اون همه بدبختی حالا باید میومدم پایین.اون لحظه اینقدر جیغ کشیدم ک حس میکردم از طبقه 50 قراره بیوفتم.جالبه که مای در همین لحظات ازم فیلم گرفت و هار هار به ترسیدن من میخندید و به خودش خنج مینداخت از خنده :/ وقتی فیلمو نگاه کردم دیدم فاصله من تا زمین کلا یک و نیم متر هم نبود و میتونستم راحت بپرم ولی ترسیدم.نمیدونم چرا اینقدر از ارتفاع میترسم ولی قطعا یه روزی توی یه موقعیت با ارتفاع واقعا زیاد گیر میکنم.