يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰
مینویسم و میبرم تو پیش نویس ها.بعد مدتی که میخونمشون بیشتر از چیزایی که مینویسم متنفر میشم.دوست ندارم زیاد بشنوم.دوست ندارمم زیاد حرف بزنم.دقیقا شبیه یه پیرمرد شدم که شب توی خونه اش برای بچه هاش و نوه ها و عروساش مهمونی داده و اونام توی غذاش قرص خواب ریختن و حالا که چشاشو باز کرده میبینه توی خانه سالمندانه.همینقدر تلخ و منزوی گونه.ناراضی و ناراحتم.از همه چی.از همه...اون پیرمرده میشینه یه گوشه و فکر میکنه.به اینکه مگه چیکار کرده بود و ....
بنظرم نوشتن بقیه اش هم زدن و زیاده گویی محسوب میشه.تا همینجاش کفایت میکنه.