+امروز دومین برف زمستونی بود ک بارید.دفعه اول موقع امتحانای ترم بود و فقط زمین رو تر کرد.ولی امروز کامل همه جا سفیده و از نه و نیم صبح ک بیدار شدم دیدم داره میباره.خیلی زیاد دلم میخاست برم جنگل و همین الانم دارم صدای قیرقاژ موتورا و ماشینایی ک بسمت جنگل میرن و میشنوم ولی چون به مقدار زیادی مشغله و گرفتاری ریخته رو سرم و کلا رو سر خانواده نمیشه جُم بخورم.از سر صبحم این اهنگ میلاد درخشانی که برای فروغه تو ذهنم در حال تکراره که پشت شیشه برف میبارد/در سکوت سینه ام دستی/دانه اندوه میکارد.میدونم ک در هر حالی یه اهنگ متناسب تو ذهنم ریپیت میشه حتی بیکلام :)
+اتفاق دوم اینه که شنبه هفته بعد دو فصل شیمی معدنی امتحان دارم و در این گیر و دار من از 240 صفحه فقط 7 صفحه خوندم.تازه میفهمم درسای شیمی دبیرستان یک شوخی بیش نبود.و اینکه جی یه پیج کارای هنری زده برا خودش و چقدر خوشگله *-*جدا ذوق انجام کار هنری رو خیلی دوس دارم ولی در من نیست.
+دلم میخاد فلسفی بنویسم و هربار در حال هرکاری تو ذهنم درحال نوشتن متنای فلسفی هستم.اما دلم میخاست ی امکانی بود ک به هرچی فک میکردی میتونستی بنویسی و یادت نره.حس میکنم اینجا متروک تر از وب قبلیه و در فکر افتتاح ی شعبه در تلگرام هستم.البته ن برای نوشتن مفصل.برای عکس و موزیک و گاهی چرت گویی! اما حس میکنم سرم شلوغ تر از اینه ک بخام اونجا رو هم هندل کنم.شاید تابستون اینکارو کردم.
+حس میکنم من هنوز در گذشته گیر کردم و فکر میکنم یه کنکوریم.این سایه شوم قرار نیست کنار بره.ولی دلم میخاد ی روزی از تصمیمی که گرفتم راضی و خوشحال باشم و مثل همه این روزا نگم ای کاش...