یک روزی که خوشحال تر بودم

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان

۰ ۰

اندر خم این کوچه

+خیلی در مورد اینکه چرا همیشه خسته و کسل ام فکر کردم.حتی چندتا از پستای شهریور رو ک بدون سانسور نوشته بودم خوندم.متوجه شدم من هیچ وقت در لحظه زندگی نمیکنم.همیشه یا نگران فردام یا غم گذشته رو میخورم.زندگی کردن توی لحظه از چندتا کلمه ساده درست شده ولی عمل کردن بهش خیلی سخته.یادم میاد اون دو ماهی که منتظر جوابا بودم رو حسابی ب خودم کوفت کردم.حتی در مواقعی ک فکر میکنم خب حالا ک بیکارم بیام کاری که دوست دارم رو انجام بدم بازم بی انگیزه ام.شاید یه افسردگی ام باشه ولی قسمت عمده اش همین تلف کردن زمان حال باید باشه.

+چند روز پیش که توی حیاط بودم خیلی نگاهم به شکوفه های سیب گره خورده بود.اینقدر خوشگل بودن که حتی رفتم روی نرده تا ازشون عکس بگیرم(متاسفانه بخاطر تنبلی های مای عکسا فعلا دردست نیست :|)اینقدر جیغ و هوار راه انداختم تا از چندتا پله نرده رفتم بالا.بعد اون همه بدبختی حالا باید میومدم پایین.اون لحظه اینقدر جیغ کشیدم ک حس میکردم از طبقه 50 قراره بیوفتم.جالبه که مای در همین لحظات ازم فیلم گرفت و هار هار به ترسیدن من میخندید و به خودش خنج مینداخت از خنده :/ وقتی فیلمو نگاه کردم دیدم فاصله من تا زمین کلا یک و نیم متر هم نبود و میتونستم راحت بپرم ولی ترسیدم.نمیدونم چرا اینقدر از ارتفاع میترسم ولی قطعا یه روزی توی یه موقعیت با ارتفاع واقعا زیاد گیر میکنم.

۱ ۰

دل به صدا

در بهار جنگ نشه یهو

دلم برات تنگ نشه یهو

Bomrani - Age Mitooni

۰ ۰

پس سخن کوتاه باید

مینویسم و میبرم تو پیش نویس ها.بعد مدتی که میخونمشون بیشتر از چیزایی که مینویسم متنفر میشم.دوست ندارم زیاد بشنوم.دوست ندارمم زیاد حرف بزنم.دقیقا شبیه یه پیرمرد شدم که شب توی خونه اش برای بچه هاش و نوه ها و عروساش مهمونی داده و اونام توی غذاش قرص خواب ریختن و حالا که چشاشو باز کرده میبینه توی خانه سالمندانه.همینقدر تلخ و منزوی گونه.ناراضی و ناراحتم.از همه چی.از همه...اون پیرمرده میشینه یه گوشه و فکر میکنه.به اینکه مگه چیکار کرده بود و ....

بنظرم نوشتن بقیه اش هم زدن و زیاده گویی محسوب میشه.تا همینجاش کفایت میکنه.

۲ ۰

بیا تا گل برافشانیم

+امروز خیلی اتفاقی جذب نور کمرنگ خورشید ساعت 4 بعدظهر شدم و رفتم چندتا عکس از درخت انار همسایه که شاخه هاش توی حیاط ما افتاده گرفتم :) اگر نور افتاب توی چشمم نمیخورد بهتر از اینم میشد عکس گرفت.

+امروز که داشتم پستای خرمالوی سیاه رو میخوندم دیدم نوشته یه اقایی با لباس پاره میاد کتابفروشیشون و کتاب میخره و مث اینکه تا قبل سال 60 ایران نبوده.بنظرم کار کردن تو این فضا(کلا جاهای فرهنگی مثل کتابفروشی)جزو ارزو های منه.هرچند با پول ناچیز.دوست دارم ساعت ها بشینم اونجا و فقط ب ادمایی که میان و میرن و چند تیکه از کتابا رو میخونن و میزارن سرجاش یا ورش میدارن و میخرن فقط زل بزنم.گاهی زل زدن بهترین کیف دنیاست.اون هم در سایه.یعنی جایی بشینی که کسی تورو نبینه و بعد ناخوداگاه به عکس العمل ادم های اطرافت که اصلا نمیشناسیشون فقط نگاه کنی.لذت این کار پوچ رو هرکسی درک نمیکنه...

+خیلی دلم میخاست روزای اخر 99 یک شرح وقابع بنویسم و بعد از این سال رد بشم ولی به هر دلیلی میلی به نوشتن نداشتم تا اینکه همین امشب و در همین ساعت حس نوشتنم فوَران کرد!گرچه تجربه های روحی خیلی تلخی داشتم اما قطعا شکستن و دوباره بند زدن این تیکه ها از ما ادم جدیدی با قدرت بیشتر میسازه که من هر لحظه امیدوارم همینطوری که حس میکنم باشه تا اینکه ضعیف تر شده باشم در مقابل اتفاقات سخت.میدونم زندگی هموارتر و راحت تر نمیشه و من هیچ وقت نمیتونم در راحتی مطلق باشم پس تلاش میکنم ماهیچه های پام رو برای دویدن و رد شدن از این مسیر پر پیچ و خم و پر از سنگ و کلوخ قوی تر کنم.

۱ ۰
About me
چو گل در دست بیداد تو پرپر شد
نگاه من
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان