+امروز خیلی اتفاقی جذب نور کمرنگ خورشید ساعت 4 بعدظهر شدم و رفتم چندتا عکس از درخت انار همسایه که شاخه هاش توی حیاط ما افتاده گرفتم :) اگر نور افتاب توی چشمم نمیخورد بهتر از اینم میشد عکس گرفت.
+امروز که داشتم پستای خرمالوی سیاه رو میخوندم دیدم نوشته یه اقایی با لباس پاره میاد کتابفروشیشون و کتاب میخره و مث اینکه تا قبل سال 60 ایران نبوده.بنظرم کار کردن تو این فضا(کلا جاهای فرهنگی مثل کتابفروشی)جزو ارزو های منه.هرچند با پول ناچیز.دوست دارم ساعت ها بشینم اونجا و فقط ب ادمایی که میان و میرن و چند تیکه از کتابا رو میخونن و میزارن سرجاش یا ورش میدارن و میخرن فقط زل بزنم.گاهی زل زدن بهترین کیف دنیاست.اون هم در سایه.یعنی جایی بشینی که کسی تورو نبینه و بعد ناخوداگاه به عکس العمل ادم های اطرافت که اصلا نمیشناسیشون فقط نگاه کنی.لذت این کار پوچ رو هرکسی درک نمیکنه...
+خیلی دلم میخاست روزای اخر 99 یک شرح وقابع بنویسم و بعد از این سال رد بشم ولی به هر دلیلی میلی به نوشتن نداشتم تا اینکه همین امشب و در همین ساعت حس نوشتنم فوَران کرد!گرچه تجربه های روحی خیلی تلخی داشتم اما قطعا شکستن و دوباره بند زدن این تیکه ها از ما ادم جدیدی با قدرت بیشتر میسازه که من هر لحظه امیدوارم همینطوری که حس میکنم باشه تا اینکه ضعیف تر شده باشم در مقابل اتفاقات سخت.میدونم زندگی هموارتر و راحت تر نمیشه و من هیچ وقت نمیتونم در راحتی مطلق باشم پس تلاش میکنم ماهیچه های پام رو برای دویدن و رد شدن از این مسیر پر پیچ و خم و پر از سنگ و کلوخ قوی تر کنم.